انبوهي از اين بعدازظهرهاي جمعه
من
انبوهي از اين بعدازظهرهاي جمعه را
بياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايي گريستيم
ما نه آواره بوديم
نه غريب
اما
اين بعدازظهر هاي جمعه پايان و تمامي نداشت
مي گفتند از كودكي به ما
كه زمان باز نمي گردد
اما نمي دانم چرا
اين بعد از ظهر هاي جمعه باز مي گشتند
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰ ساعت 15:31 توسط احدکریمی
|
بچه خاک سپید سبلانم ،احدکریمی ام ؛ از انتهای جاده های سردِسرشارازپریشانی می آیم «مپرسید اهل کجایم ، به این جاده هابرمی خوردوبه این کفش های افتاده ازپای نیز». هنوزمتولدنشده ام ، دستهایم هنوز بوی خاک می دهد ودهانم هرروزبوی گناه تازه !